تا روشنایی بنویس.

۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

انفراد

 فرهادها را به خاک سپرده‌ایم

حوصله‌ی صدای هیچ تیشه‌ای را نداریم.

برای سال نو کارت تبریکی نمیفرستم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

The Banshees of Inisherin

پنجشنبه 22 دی 1401

تهران برف می‌بارد. برف سنگینی نیست اما سوز عجیبی شهر را گرفته.ابری زیادی در آسمان نیست اما از زور سرما چند دانه برف خسته و رها در هوا می‌چرخند. آنقدر روزهای آلوده و گرم در تهران دیده‌ام که این وضعیت آبزورد و گوتیکو جدید را دوست دارم. چهارشنبه آزمونی داشتم که بخاطرش شرکت نرفتم مرخصی گرفتم. پنجشنبه را هم تا حوالی10 صبح در تخت خواب بودم. گرمای پتو موهبت بزرگی است. لذتی که چاپلین هم ازش در 100 دلیل خوشبختی حرف زده بود. رها کردنش با کمتر شدن دما رابطه مستقیم دارد. آخر وقت نشستم به دیدن آخرین فیلم  مارتین‌مک‌دونا ، ارواح اینشرین (The Banshees of Inisherin) راستش در دقایق اول فیلم منتظر اتفاق بزرگی بودم که رخ نداد بعد کم کم داشتم از فیلم ناامید می‌شدم که  مک‌دونا روح فیلم را اعیان کرد. داستان کُند و رخوت آلود می‌گذرد. دو رفیق میانسال در میانه جنگ داخلی ایرلند (1923) در جزیره‌ای سبز و در ساحل اقیانوس با هم رفاقت و حشر و نشر روزانه دارند. یک روز یکی از دو رفیق تصمیم میگ یرد رفاقت اش با رفیق جوان‌ترش که مرد ساده و خوش قلب روستایی است را تمام کند. و این مساله به ظاهر کوچک شروع بحران برای شحصیت پادریک می‌شود.

بارها در سرتاسر فیلم نا‌خوداگاه با آدمهای فیلم همذات پنداری کردم. با شیبان (کری کاندون) که وسط آن جزیره نا کجا آباددر رابطه بین برادر ساده دلش با دوس ویلون نوازش‌گیر افناده و هر روز شاهد این است که کره خر برادرش (جنی) بی توجه به هشدارهای او سر از میز آشپزخانه‌اش در آورده. و حتی اسگل‌ترین ادم جزیره عاشقش شده و پیشنهاد سکس بهش می‌دهد. با کولم (برندان گلیسون) که یک مرد میانسال رو به افول است که بنظر درگیر افسردگی و یاس هم شده است. حس می‌کند فرصت زیادی ندارد و خورشید اون در این گوشه پرت از دنیا رو به افول است . و هر طور شده باید قطعات موسیقی با سازش بسازد تا از یادها فراموش نشود. حتی با خود پادریک (کارلین فارل) که آنقدر زندگی اش محقر و بی اتفاق است که وقتی کولم قرارهای ساعت 2 بعدازظهرش اش در کافه روستا بهم می‌زند و می‌گوید دیگر نمی‌خواهم باهاش صحبت کند. دچار بحرانی درست و حسابی می‌شود. بحران هایی که تا مرز جنایت و آنارشیست شدن پادریک را با خود می‌برد. ولو اینکه صحبت هایش که می‌خواهد برایش ادم بکشد پیرامون دیده شدن رشته در پهن خرش یا سرماخوردن اسبش باشد. این حس پرت افتادگی از دنیا، زندگی‌های م،حقر و نفرین شده جنگی که  فقط صدایش در جیره می آید ولی محض رضای خدا یک موشک یا گلوله اش به جزیره نمی‌افتد. با یک دوجین آدم بیکار و علاف و روی مخ که در زندگی دیگران سرک می‌کشند عجیب برایم  عینی و واقعی و نزدیک بود.

از طرفی راستش را بخواهید من با ریتم و تصویربرداری و کار موافق نبودم. بنظرم فرق است بین ایجاد فضای سرد و تاریک و حوصله سر بر یا عذاب آور شدن فیلم. فیلم مک دونا از این نظر کمی عذاب آور شده بود. عملا تا زمان اتفاق دیوانه وار کالم ریتم خیلی روی اعصاب و سرد شده بود.

بازی کالین فارل و برندان گلیسون زیباست. سخت است و در عین پختگی بازی شده است. آن مرز باریک بین لوس بودن و واقغی شدن را رعایت کرده است. واقعی و باور پذیر است. کالیت فارل  در همه فیلم یک رافت و دل نرمی نسبت به دوستش کولم دارد تا جایی که سگش را از آسیب دیدن نجات می دهد. در مقابل کولم هم با اینکه اصلا حال و حوصله رفیق وراج اش را ندارد  جاهایی پشتش در می‌آید و  آن ذات نیک خود را اثبات می‌کند.

در مجموع ارواح اینشرین شاید فیلم خوبی برای سال  2022 که برهوت فیلم و ماجرا بود باشد اما حتی از کار قبلی خود مک دونا (سه بیلبورد خارج ابینگ میزوری) به شکل محسوسی ضعیف‌تر است.

+ بیشتر راجع این فیلم اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

عزت نفس و نه گفتن

امروز چهارشنبه هفتم دی ماه ، دل کسی را شکستم. هیچوقت نخواستم دل کسی را بشکنم یا به کسی نه بگویم . اما همین نه نگفتن بلا های زیادی سرم آورده از کار و زندگی و روابط عاطفی تا بحران های روحی همه شاید از همین جا آب می‌خورد. اینکه حس یگانه بودن به کسی نداده‌ام، اینکه اکثراً فکر میکنند دایره ارتباطات ام آنقدر وسیع است که کسی تو تهران نمانده که ندیده باشم‌اش همه از همینجا آب می‌خورد. کسی هم ننشسته فکر کند من در  خانه نشینی ها  چه  تنهایی مرگ باری تجربه کرده ام.از تنهای‌ام گاهی لذت هم برده‌ام. حتی بیش از وقتی که با جمع هستم. منبع الهام بوده است. بقول مارگوت بیکل : " دستاوردهای بزرگ زندگی همیشه در تنهایی عرضه میگردد."  حالا شاید عذاب وجدانی باشد ولی دست کم پیش خودم  حس سبکی  خوشایندی میکنم.  سه هفته پیش  یک دوست قدیمی را دیدم  که 15 سال پیش یکباره شاعری و کار مطبوعاتی و زن و زندگی را رها کرد رفت  کنج عزلت نشست. جز انگشت شماری از  رفقا با کسی در ارتباط نیست. بیشتر وقتش را  پای کاری که دوست داشته و ان ابتدا هیچ هم ازش نمیدانست گذاشته و الان  یک  کارشناس رمز ارزها شده. نمیخواهم او باشم درد زیادی را متحمل شده است. پارگی‌های زیادی را تحمل کرده. میخواهم عادی باشم . خودم باشم و عزت نفس داشته باشم. پله به پله ، کم کم. اینطوری پایدارتر است،  درد کمتری هم دارد. همین  

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
Hamidoo