برای روشنایی بنویس.

از تلمود تا تورات

جمعه ای که گذشت بالاخره سریال #unorthodox را تمام کردم. حقیقت از سریال بدم هم نیامد. خلاصه بخواهم بگویم جوری که اسپویل هم نشود سریال در مورد فرار از زندگی تحت سایه شدید ایدولوژی دینی است. آنچه بیشتر از همه نظرم را جلب کرد شیوه روایی سریال بود. خط روایت داستان و سیر اتفاقات در کمتر از یک هفته اتفاق می افتد اما فلاش بک‌ها و تداعی های ذهنی کاراکتر اصلی چنان دقیق با جزئیات و به موقع است که عقبه شخصیت و آنچه بر او رفته کامل بیان میشود. اما دو نکته در مورد امتیاز بالای سریال دارم که بنظرم به اندازه امتیازش خوب نیست.اول اینکه شاید برای جوامع غربی که در قرن 19 میلادی مذهب و حکومت مذهبی را بوسیدند و گذاشتند سر طاقچه کلیسا تا یکشنبه ها بهش رجوع کنند این اتفاق عجیب و خارق العاده و دیدنی باشد. ولی برای نصف دنیا که عمارت های اسلامی و استبدادی و خشونت بی حد و حساب دینی را هنوز دارند تجربه میکنند. این اتفاقات چیز عجیبی نیست. کاراکتر اصلی این سریال حداقل سواد داشت. با نفوذ پدر بزرگش توانسته بود مخفیانه نوازندگی پیانو آموزش ببینید به واسطه مادرش تابعیت مضاعف کشور آلمان را داشت. این با آن دختری که تحت سلطه طالبان یا بوکو حرام است که نه پول دارد نه نفوذ نه تابعیت دیگری، زمین تا آسمان فرق میکند. دوم اینکه بنظرم سازندگان و پخش کنندگان فیلم به نوعی هم در تبلیغ یهودیت هم در تقبیح افراطی گری کوشیدند و اتفاقا موفق هم بودند.اگر شما هم مثل من نمیدانید فرقه حریدی یهودیت چه فرقه ای است یا آیین و مناسک آن آشنایی ندارید این سریال خیلی جمع و جور و مختصر قشنگی هایش را نشان میدهد یک کمی تقبیح هم میکند و در نهایت با پایان بندی که مشابه پایان بندی های صدا و سیما است نشان میدهد متحجرین آنقدر هم بی منطق و سفت و سخت نیستند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ - روز دوازدهم

بوی باروت، عطر بربری

در سنگر دست ساز خودم خوابم برده بود. بعد از 4 صبح صداها افتاد. کمی خوابیدم و با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. خواهرم بود از شب قبل پرسید. بیدار بود. او در روستا بود و ما در تهران. طبیعی بود یازده شب خوابیده باشد و 6 صبح بیدار شده باشد. خبر از ما نداشت که چشم برهم نگذاشته ایم. حال و احوال کرد و گفت خبر آتش بس امده گفتم که شنیدم. با اینکه نخوابیده بودم حالم خوب بود. خسته نبودم بیدار شدم و به چندتا رفیق دیگر پیغام دادم. بلند شدم و سنگرم را جمع کرد وسط راه گفتم نکند این آتش بس کوتاه باشد چرا سنگر را بهم ریختم؟؟ ولی دیگر حالش را نداشتم بسازمش. لباس پوشیدم و رفتم نانوایی، جعفر، شاطر بربری محل مان هنوز نان داخل تنور نچیده بود. خانه اش در اثر انفجار فرجام آسیب دیده بود. مرا که دید گفت:" سحر خیز شدی مهندس... " گفتم تو چرا زود آمدی گف  در مغازه میخوابم.خانه ام دیگر امن نیست. بیست دقیقه ای طول کشید تا نان را از تنور در بیاورد . عطر بربری داغ  حس زنده ای بود پس از 12 روز مرگ و نیستی. ته دلم شاد بودم از اینکه قرار است این اوضاع جهنمی تمام شود. رفتم خانه نان و پنیر و گردو را گذاشتم روی میز چای دم کردم با هل و دارچین و نشستم مفصل بی اینکه چیزی چک کنم یا نگران باشم کسی چه گفته صبحانه خوردم از چندتا از رفقا و مهدی که شب قبل شب سختی گذرانده بودند احوال پرسیدم. حالشان خوب بود مهدی خواهر زاده اش مصدومیت پیدا کرده بود اما رفته بود بیمارستان بخیه شده بود و مرخص شده بود. افتادم به مرتب کردن خانه . پارکینگ و ماشین شبیه مناطق عملیاتی بود. یک وچب خاک روش نشسته بود. گفتم تا تهران خلوت است و هنوز مسافرها برنگشته اند شروع کنم به شستن و مرتب کردن. ماشین را جارو کشیدم و شستم. پارکینگ را جارو زدم. جلوی در حیاط را آب و جارو کردم. حسابی خیس و خسته و عرق کرده بودم. خانه را جارو برقی کشیدم. آشپزخانه و سینک را برق انداختم. رفتم توی بالکن فکر کنم کبوترها هم در اثر صدا و انفجار دچار سندروم روده تحریک پذیرشده بودند. حسابی بالکن را کثیف کرده بودند. از توی ساک ابزارم کاردک اوردم و بی ادبی‌ها‌یشان را تراشیدم. بعد قالی کف بالکن را تکاندم و با آب کف بالکن را شستم.برگشتم خانه  چای خوردم و رفتم دوش گرفتم. اذان ظهر گذشته بود کارم تمام شده بود.  برای خودم مفصل نهار درست کردمو نشستم به خوردنش. با هر لقمه لذت میبردم. 12 روز پیش هیچوقت فکر نمیکردم از اینکه بخواهم در خانه حمالی کنم اینقدر خوشحال شوم. اما حالا حال خوبی داشتم دوپامین در رگ هایم جاری بود. عصری مامان برگشت به خانه، غیبتش دوماهه بود. وجودش نعمت بود. خیلی قبل از جنگ رفته بود و هر بار به دلیلی بازگشتش به عقب افتاده بود. خسته بود و دلش حمام میخواست گفتم من بادمجان خریده ام. میخواهم میراز قاسمی درست کنم. تا تو دوش بگیری ردیفش میکنم. بادمجان ها را روی کباب پز پشت بام سوزاندم. هوای تهران عجیب خاک آلود بود. چشم ها و گلویم میسوخت. اینهمه ساختمان خراب شده است. خاکش در هوا معلق است. بوی گوگرد و باروت هم می‌آمد. وسط کار که داشتم بادمجان ها را میچرخاندم که همه جایش کباب شود. صدای هواپیما شنیدم. عرق سرد کردم باورم نمیشد آن همه آتش‌بس و زرت و پورت تمام شده باشد. برگشتم به خانه بادمجان ها پوشن کندم به مادرم نگفتم که صدای هواپیما شنیدم. میرزا قاسمی را با ته مانده بربری هایی که صبح خریدیم خوردیم. او رفت و خوابید و من در اتاقم روی تخت دراز کشیدم. خیره به سقف بودم و گوشم به صداها، خوابیدم روی تخت از یادم رفته بود. فکر اینکه سرم سمت شیشه باشد یا پایم  اذیتم میکرد. سعی کردم بهش فکر نکنم. به صداهای بیرون فکر نکنم. پنجره را بستم پنکه را روشن کردم که صدای دیگری هم نشنوم. فردا باید بروم سرکار امیدوارم یادم برود این دوازده روز چه گذشته. امیدوارم چیزهایی تغییر کند. حاکمان بفهمند از کجا خوردند. بفهمند عامل پیروزی شان صبوری مردم بود. بفهمند و بیشتر به مردم برسند. کمتر اذیتشان کنند و بیشتر به حرفشان گوش کنند. کاش این 12 روز جز عمرمان حساب نشود. کاش خرابی ها خود به خود خوب میشدند بهتر و بیشتر از قبل حتی. اما این خبرها نیست. نمیخواهم به بعدش از حالا فکر کنم. نمیخواهم حتی خودم را دیگر سرزنش کنم که چرا زودتر از اینها از ایران نرفتم. من کارم را درست انجام دادم و همینجا حداقل در همین دوازده روز به درد چند نفرخورده ام. پیمان میگفت وجود رفیقی مثل تو که مجرد و در تهران است نعمت است. خودش هم برایم همین حالت را دارد. ولی وضعیت هیچ وقت قرار نیست ثابت باشد، تغییر میکند. این ها را اینجا نوشتم. چون این دوازده روز نتوانستم خیلی چیزها را در خودم هضم کنم. نیاز به نوعی نشخوار افکار دارم. حالاتم را نوشتم تا بعدها که بهشان برمیگردم بدانم آن روز چه وضعی داشتم چه کارها کردم و کجاها رفتم. باید خودم چیزهایی از این وضعیت بیاموزم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ - روز یازدهم

بعد از ده روز تعطیلی شدن شرکت بالاخره برگشتیم سرکار، غیر از 7-8 نفر از همکارها از بقیه خبر نداشتم و هر کس را می‌دیدم خوشحال میشدم که زنده و سالم است. به بعضی ها حتی این خوشحالی ام را بیان هم کردم. ایمیل ها را چک کردم. چندشرکت و وندور چینی و عرب و هندی که ارتباط زیادی هم باهاشان نداشتم بهم ایمیل زده بودند. بعضی هاشان مشخص بودند اصلا خبر نداشتند وضعیت چیست چرا که ایمیل های معمولی بود. کاتالوگ و معرفی محصول و کارهای از این دست، اما چندتایشان عمیقا احساس همدردی کرده بودند و امیدوار بودند زودتر برگردیم. یکی شان که برایم عجیب بود ایمیل مجیب بود. یک مصری تبار که در امارات ساکن است. مجیب از لینکدین مرا پیدا کرده بود و بعنوان یک بازرگان که انباری در امارات دارد اقلام و قطعات مربوط به لوله کشی های صنعتی میفروخت. برایم نوشته بود ما مردم خاورمیانه خوب میدانیم ماهیت اسرائیل چیست اینکه به چه بهانه به کشور شما حمله کرد هم مشخص و دردناک است اما دردناک تر اینکه با وجوئ اینکه میدانیم کاری نمیکنیم. حس سرخوردگی اش را حالا خوب میفهمیدم. عین دعوای یک بچه تخص زبون نفهم وحشی است که هر وقت یک نفر قوی تر از خودش وسط می آیدو به مرحله گوشمالی اش میرسد بابایش را خبر میکند. نمیدانم بالاخره این سیر سرخوردگی به کجا می انجامد. ولی تردید ندارم روان همه مان را پریشان کرده است.

حوالی ساعت 11.45 داشتم با تلفن صحبت میکردم که صداهایی از بیرون آمد. بچه های نگهبانی که این چند روز امده بودند شرکت پرده ها را کشیده بودند. تا پرده ها را بالا دادیم و پنجره را باز کردیم فهمیدیم چه فاجعه ای در حال رخ دادن است. واحد ما طبقه هفتم ساختمان ده طبقه است و پنجره هایش رو به شمال شهر باز میشود. ردیف دود و غبار بود که به آسمان میرفت. دستکم از نمای پنجره ای که ما پشتش ایستاده بودیم چهار تا محل اصابت بمب را میشد دید. ستون غبار لحظه به لحظه بزرگ  و بزرگ تر میشد و داشت شهر و مارا میبلعید.  دود به آسمان میرفت. مدیر امد و گفت از پنجره فاصله بگرید و طبق مانوری که دیده بودیم از پله ها سریع خودمان را به طبقه همکف رساندیم. نگرانی توی چهره ها بود. از صبح هم هرچه بود صحبت جنگ بود و حالا فصل جدیدی از جنگ را داشتیم تجربه میکریم. به برادرم زنگ زدم که او هم دو روز پیش آمده بود و رفته بود سر کارش. گفت حالش خوب است و جایی حوالی نیایش را زده است. همین را که گفت همکاری توانست عکسی از محل یکی از بمب ها  پیدا کند. کنار ساختمان هلال احمر. همه زنگ میزدند از بچه ها و خانواده خبر میگرفتن.  آمد سر در اوین را هم زده اند. بعد خبر گزاری تسنیم یک فیلم گذاشت که آن هم ترسناک بود. خبر انفجار در خ پیروزی هم شنیدم. هر کسی داشت یک نقطه به محل حمله اضافه میکرد. دیگر  نمیدانستم کدام درست است کدام غلط، گیج شده بودم.

ساعت کاری تا ساعت یک بود. راس ساعت یک زدم بیرون . حدس میزدم اتفاق بدی در حال رخ داد است. حمله ها قبلی در شب بود و هواپیما و محل های انفجار و آن پ غبار و شعله ای که به آسمان میفرستد را درست نمی‌دیدم. اینبار اما با چشم خودم از فاصله ای نزدیک دیدم. فکر اینکه ممکن بود یکی از آن چند محل اصابت بمب، ساختمان محل کار من باشد از ذهنم بیرون نمیرفت. 

یک سر رفتم به میدان میوه و تره بار و فروشگاه شهروند. میدان تره بار خیلی شلوغ نبود. برخی غرفه هایش هم چیزی زیادی نداشتند اما بارشان به وضوح کمتر از قبل بود. فروشگاه شهروند اما شلوغ بود. صف های جلوی صندوق چند متر بود. فروشگاه اما ظاهرا همه چیز داشت جز یکی دو قلم که پر تقاضا بود. یک قوطی روغن برداشتم چون هر چه ذخیره روغن داشتم برده بودم فراهان و لنگ بودم. سیستم های صندوق هنگ میکرد و هر یک نفری که راه می‌انداخت یک تا دو دقیقه باید معطل می‌شدیم. آمدم خانه و میوه ها و سبزی ها را شستم و گذاشتم توی یخچال، یک کم با گوشی ور رفتم ببینم میتوانم به اینترنت بین الملل وصل شوم که ناموفق بودم. رفیقم پیغام داده بود که تهران است و اگر موافق است هم را ببینیم. قرارگذاشتیم ساعت پنج و نیم همدیگر را در ایستگاه مترو ببینیم. بنظرم مترو از مکان های امن این روزهاست. توی مسیر دوباره به ساختمان خ فرجام که محل اصابت بمب بود سر زدم. تفاوتش با دیروز این بود که جلویش را یک داربست زده بودند و تا ارتفاع دو سه متری دید را گرفته بودند. اما اصل  ماجرا و ان  آهن قراضه ها و سنگ های اویزان در هوا و اوضاع ویران خانه های اطرافش ناراحت کننده است که هر بار میبینم ناخودآگاه دهنم باز میماند.

توی مترو منتظر ماندم و رفیقا آمدند. میخواستیم قبل تاریکی برگردیم خانه دوتا ایستگاه بیشتر نرفتیم. از وضعیتمان گفتیم و از پیشبینی هایمان و نم نمک دیدیم رسیدیم نزدیک محل یکی از انفجار ها (میدان هفت)، روز اول دیده بودمش اما باورم نمیشد اینقدر فجیع باشد. انگار غبار نگذاشته بود متوجه حجم ویرانی باشم. اینجا هم دستکم چهار خانه نابود و غیر قابل سکوت شده بودند. ده تا خانه هم شیشه هایشان شکسته و اسیب دیده بودند. این خانه ها روز اول حمله (جمعه  23 خرداد ) هدف قرار گرفته بودند. پس احتمالاً در همه خانه ها  آدمهایی خواب بودند. اگر در هر واحد میانگین 3 نفر در نظر بگیری و هر ساخمان را میانگین سه واحد سی و شش نفر  یا اسیب دیده یا  فوت کرده اند که آمار وحشتناکی است. استاندارد تهران آماری داده بود تا پایان روز دهم 200 نقطه از تهران هدف حمله قرار گرفته است. نمیخواستم با فرمولم برآورد کنم آمار وحشتناک میشد. 

سلانه سلانه رفتیم . تهران گرم و غبار الود بود. به رفقا گفت. نشستیم به خوردن فالوده ، بستنی فروش میز باز نکرده بود. مشتری های زیادی نداشت. خودمان میز را باز کردیم و نشستیم.نمیدانستیم چه میشود، داده های ورودی مان هم کم بود و هرچه حرف میزدیم درصدی از وهم و خیال و شایعه و حرف مفت درش بود.

پیاده رفنیم تا محل تخریب دیگر که شبیه خندق بود. این یکی به وضوح بدتر بود. یک خانه کاملا محو شده بود. و 5 خانه اطرافش همگی آسیب دیده بودند.نمیدانم چه بمبی به این ساختمان اصابت کرده بود.اما پیدا بود هرچه هست از سمت شرق امده به یک ساختمان کمانه کرده و بعد ساختمان های  بعدی را منفجر کرده.

با مترو برگشتم خانه، عرق از هفت بندم زده بود. بیرون  ایستادم باغچه و حیاط را اب پاشی کردم. با طراوت شد. شلنگ را کشیدم باغچه بیرون را آب بدهم که صدای هواپیما شنیدم. توهم نبود. به وضوح دیگر صدای هواپیما را میشناسم. حتی حالا فرق صدای هواپیمای شکاری با بمب افکن را میتوانم از هم تمیز دهم. هنوز شلنگ را جمع نکرده بودم که یک همکارم زنگ زد. شنیدی ایران به پایگاه امریکا در قطر حمله کرد. دوباره عرق کردم. یکباره گرمم شد. با اینکه احتمالش میرفت اما توقعش را نداشتم آن هم به قطر. همکارم میگفت بیا امشب از تهران برویم. بهش گفتم دارم میروم داخل اسانسور و قطع کردم. امدم بالا و فوری تلویزیون را روشن کردم. درست بود زده بود. به هر ولذاریاتی بود چک کردم ببینم آمار تلفات و خرابی چیست. د ساعت طول کشید تا فهمیدم تلفاتی نداشته و موشک ها  روی هوا منهدم شده.

رفیقم زنگ زد امشب برو زیر زمین بخواب امن تر است. گوش ندادم تشکم را وسط پذیرایی زیر میز نهار خوری انداختم. سه جهتم را هم با  مبل مسدود کردم که شدت مورد احتمالی را دمپ کند. توی کوله ام  دو دست لباس و لپ تاپ و شارژر و کمی پول نقد مدارک شناسایی گذاشتم گذاشتم بالای سرم . اب و بیسکوییت هم توی جیبهایش کوله چپاندم. 

تازه توی سنگر دست سازم خزیده بودم که صداها شروع شد.نه یکی ، که چند صدا.دو سه تایش به وضوح خانه را لرزاند. انقدر سر و صدا بالا گرفت  که صدای ضد هوایی و پدافند در پس زمینه گاهی شنده میشد.حس میکردم صدا ها از شرق و شمال و شمال شرقی اند.محل دقیقشان را نمیدانستم. یک کم دعا میخواندم هنوز ایت الکرسی را که 11 سالگی حفظ کرده بودم یادم بود. خواستم فایل صوتی ضبط کنم بعد فهمیدم توفیری نمیکند. هر صدایی که بلند میشد یکی پیام میداد که سالمی؟ زنده ای؟

 خودم هم نگران بودم. .هرکسی اسم جایی را میگفت فوری به دوستی که میدانستم درآن محدوده است پیام میدادم.جمعیت تهران به داماد پیغام دادم که کاش برویم. گفت دیگر گیر افتاده ایم صبر کنیم تا صبح ببینیم چه میشود.صبر کردیم اما نمیگذشت دقیقه به دقیقه اش سخت بود. به مهدی هم پیغام دادم بهم گفت  ساکن منطقه هفت است و هشدار داده اند خالی کن . گفتم روی چمن هیا پاری ولو شده . گفتم بیا پیش من تنهایم اما گفت میخواهد برود خانه خواهرش پیش خواهر زاده هایش. ازم خواست  هر وقت شنیدم منطقه  هفت را زده خبر دهم.خانه باز لرزید. دوست داشتم بروم پشت بام ببینم اوضاع چطور است اما حقیقتا  جراتش را نداشتم صداها دور نبود . تمامی نداشت. طرف های ساعت 3.5 بامداد بود که خبر آمد ایران و اسرائیل بر سر یک اتش بس توافق کرده اند. باورم نمیشد. شش ساعت پیش به پایگاه امریکا حمله شده بود حالا رییس جمهور آمریکا داشت از آتش بس میگفت. حس کردم یک جور فریب است. اما صدا ها به شکل محسوسی کم شد. خبری از 7 هم نگرفتم که به مهدی بگویم. پیش خودم گفتم همانجا روی چمن نرم و مرطوب پارک جایش امن تر من است که  تنها در طبقه پنجم یک ساختمان ام. صدا قطع شد. هوا روشن شده بود. باید میخوابیدم فهم اینکه خب راتش بس توهم است یا  حقیقت دارد برایم غیر ممکن بود. خوبیدم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ - روز دهم

اولویت 

ساعاتم را قبل از زنگ زدن غافل گیر کردم. خوب نتوانستم بخوابم. حالم بد بود. حوالی 4 صبح بیدار شدم. به عادت این روزها با اینکه اینترنت ام کامل قطع بود گوشی را نگاه کردم. یکی از اپلیکیشن ها که با آن اخبار دنبال میکنم خبر حمله به فردو را تایید کرده بود. قط متن کامل خبر نبود. نوتیف آمده بود. یک نقل قول از ترامپ گذاشته بود. یک لحظه داشتم فکر میکردم هنوز خوابم ولی بیدار بود. بیدار شدم . تلویزیون را روشن کردم و صدایش را کامل بستم. بابا هم بیدار شد. شبکه خبر زیر نویس داده بود گزارش های تایید نشده خبر از حمله به فردو دارد. چشم هایم را مالیدم که درست دیده باشم. نوشته بود گزارش های تایید نشده. بعد دوباره اپلیکیشن نویف داد. یک فرمانده آمریکایی که گویا فرمانده عملیات با دقت نقشه عملیات را تشریح کرده بود. گفته بود به سه مرکز حمله کردیم.  چطور ممکن است از آن سر دنیا امده زده رفته بعد هنوز داخل کشور رسمی ترین خبر زاری میگوید گزارش تایید نشده؟؟؟ یعنی یک نفر در قم تلفن هم نزده که اینجا را زده اند؟ به شیطان لعنت فرستادم و با اعصاب خراب لباس پوشیدم. مادرم هم بیدار شد و امد پیشم گفت حالا که زده نرید. با اضطراب گفت. ولی دیگر ماندنم هم نمی آمد آن بیست دقیقه تا نیم ساعت صدای هواپیما دیشب مشخص بود برای چیست بعد اینجوری خبر دادن واقعا نوبر است.

راه افتادیم . شوهر خاله که دیروز رفته بود وسیله ای جا گذاشته بود قرار شد برویم شهر وسایلش را از خاله بگیرم و بهش در تهران برسانم. جاده خلوت بود. از جلوی شاهزاده احمد رد شدیم. دوتا ماشین پلیس ایستاده بود و نیوجرسی و نوار زرد گذاشته بودند که جشن روز اول تابستان برگزار نشود.این بیشتر عصبی ام کرد. فکر میکنم اگر رها میکردند هم دل و دماغی ه برگزاری نبود. اگر هم بود چه اشکالی داشت وسط جنگ کمی روحیه به مردم میداد. تجربه من در این ده روز نشان داد اسرائیل به این جور مواضع در ایران هنوز حمله نکرده.

وسایل را از خاله گرفتم و برگشتم باز آن دوتا ماشین را دیدم. در غبار رقیق صبح گاهی رو به خورشید با سرعت میراندم. با اینکه خوب نخوابیده بودم اصلا خوابم نمی آمد. به آشتیان که رسیدم رفتیم فتیر و ابمیوه خریدیم و عوض صبحانه خوردیم. با شوهر خواهرم که همراهم بودم مشورت کردیم کدام مسیر را برویم. GPSگوشی هایمان قیقاج میرفت جای درست را نشان نمیداد. فرض را گذاشتیم بر اینکه اگر نشت اتمی و تشعشعی باشد بهترین مسیر دورترین آن از مرکز انفجار است. بنابراین از جاده فرعی آشتبان به دستجرد رفتیم. جاده غیر مهندسی و خطرناکی است. ایام وسط هفته و پاییز و زمستان خوفناک هم هست. ولی در ان ساعت روز اول تابستان کمی شلوغ بود. یک ایستگاه بازرسی هم عاقلانه درش ایجاد کرده بودند که فقط به مینی بوس و نیسان و کامیون ایست میداد. میگویم عاقلانه چون آن مسیر معمولا مسیر تردد ماشین هایی است که از پلیس فراری اند. مینی بوس هایی که معاینه فنی ندارند یا انها که حریمه سنگین دارند اما این تیم بنظر میرسید بیشتر نگران خراب کاری است و کاری به کار جرایم رانندگی ندارد. خیلی زود رسیدیم راهجرد و بعد ازاد راه ساوه -سلفچگان . اتوبان به نسبت شلوغ بود. کامیون ها بنظرم از حالت عادی بیشتر بودند، دلیلش را نمیدانم و نفهمیدم. بدون توقف تا تهران آمدیم . توی اتوبان امام علی باز گشت ترتیب داده بودند. ولی به ما کاری نداشتند. داماد را جلوی مغازه اش پیاده کردم. یک هفته بود که مغازه را تعطیل کرده بود. کارهای خانه اش هم بود. خلاصه این بود که وقتی پیشنهاد دادم برویم روی هوا قاپید. خانه که رسیدم یک سرترالین 50 خوردم چون واقعا دست و دلم میلرزید. سر درد داشتم هر چه کردم خوابم نبرد.به شوهر خاله پیغام دادم رسیدم، ولی نشد بیاییم سمتت؛ عصری وسایلت را میاروم فوری جواب داد گفت: خودم میام میگیرم . از راه پله به تک تک واحدها سر زدم جز یکی بقیه خانه نبودند. درب اپارتمان هم از داخل قفل بود. ظاهرا امن و امان بود. بنزین زدم و باک را پر کردم . باز خواستم بخوایم اما خوابم نبرد. بلند شدم به گلدان ها رسیدگی کردم. نهار درست کردم. لباس های کثیف را انداختم داخل ماشین لباسشویی. هر صدایی از خیابان می آمد حتی صدای تردد کامیون یا موتور سی جی 125 خیال میکردم موشک یا ضد هوایی است  . رفتم نان خریدم سری هم به آن خانه ای که هدف حمله قرار گرفته بود زدنم. وحشتناک بود. یک خانه را زده بود. 5 خانه اطراف هم در حد تخریب خراب شده بودند. تا 50 متر شیشه ها شکسته بود. درختها قطع شده بود. ماشین ها آهن قراضه . آن لحظه چه گذشته بر آنها؟؟؟؟

پدافند تا سر شب 3 بار فعال شد هر بار دو سه دقیقه زد و خاموش شد. ظاهرا شب آرامی بود. نت ام هنوز وصل نشده فقط توی پیام رسان داخلی گروه شرکت را چک کردم گفتند شرکت دایر است. حقیقتا خوشحال شدم. داماد برگشت خانه نمیدانم تعارف کرد یا واقعا خسته بود و زود شام خورده بود. من سیب زمینی تخم مرغ سر دستی درست کردم و خوردم. زود جمع و جور کردیم و خوابیدیم. نیاز شدید به خواب دارم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ- روز نهم

مرد تنهای شب

امروز در بی خبر محض بیدار شدم. شب قبل تا حوالی 3 بامداد بیدار بودم که صدای هواپیماها را بشنوم اما خبری نشد. پسر دایی ام که به خانه عمه اش چندتا ده آنورتر پناه اورده بود ظهر امد روستا و بهمان سر زد او گفت صدای هواپیماهایی شنیده ولی من چیزی نشنیدم. صبحانه را که خوردیم . بابا گفت پمپ آب خراب است و نشتی دارد و خوب آب را پمپ نمیکند. کلافه و منتظر بهانه بودم. حرفش را فوری قاپیدک و مجبورش کردم پمپ را باز کند. جمع کردیم و پمپ را بردیم شهر بدهیم تعمیر. قبلا امار تعمیرگاه را گرفته بودم. آقای میانسالی بود که حداقل صد تا الکتروپمپ آب و لباسشویی و پنکه و سبزی خردکن دورخودش چیده بود. دغدغه اش را دوست داشتم. برای یکی از روستاهای اطراف است مغازه بزرگی ندارد اما اینکه خدمتی که ارائه میکند که به شدت مورد تقاضاست برایم جالب بود. روی یک باکس سیگار اسم و شماره تماس ما را نوشت و گفت عصری آماده میشود.

فردا اولین روز تابستان است.اهالی فراهان رسم دارند روز اول تابستان را جشن میگیرند. مادرم سپرده بود حالا که شهر میروید سبزی قرمه بگیرید. میخواست فردا قرمه سبزی بپزد. آدرس یک فروشگاه هم داده بود که سبزی خرد شده میفروخت. فروشگاه عملا طبقه همکف یک خانه بودکه چپ و راستش زمین خالی بود. شماره تلفن روی مغاز پیش شماره 0911 داشت و خانمی که سبزی میفروخت لهچه گیلانی داشت. سبزی مورد نیاز مارا نداشت. گفت که بخاطر حجم زیاد تا قبل ظهر سبزی اش تمام میشود. اما اگر میخواهند میتوانیم سفارش بگذاریم فردا صبح آماده میشود. وقت نداشتیم، خداحافظی کردیم و برگشتیم. یک مقدار خرید مایحتاج اولیه خریدیم و برگشنیم روستا. برگشتم پسر دایی ام آماده بود نهار خوردیم و یک کمی با گوشی ور رفتیم که بتوانیم خودمان را به روز کنیم. گوشی من همان شبکه اینترنت ملی را هم به زور باز میکرد.

عصر توی بالکن دراز کشیدم و نمیدانم کدام یکی از بچه ها در را بد کوبید که پریدم. چندتا مهمان دیگر امدند. دایی ام هم آمد نگران بود. به شکل نگران کننده ای، نگران بود. بعید کیدانست این جنگ حالا حالا ها تمام شود. اما پیش ما شروع به خاطره بازی کرد و از تجربه موشک باران تهران از اسفند 66 تا اردیبهشت 67 گفت. از مادرم شنیده بودم که من را آن زمان آبستن بود و حتی شنیده بودم که من پرخاشگر تر و عصبی تر از برادرانم به دنیا امده بودم. یک جورهایی ناقل استرس مادرم در روزهای موشک باران و نوروز 1367 بودم.  مادرم گفت بنظرم بدترین وضعیت الان برای زنان باردار است یاد رفیقم "س" افتادم که همسرش باردار است. نمیدانستم ماه چندم است ولی یقین داشتم دیگر سنگین شده و تجربه اش باید عجیب باشد. بهش پیغام دادم و احوالش را پرسیدم. 

با بچه ها بازی کردم. بهشان قول داده بودم که برایشان پاستا درست کنم. فردا باید برگردم تهران امروز تصمیم گرفتم برایشان پاستا درست کنم. قارچ و خامه و مایحتاج پاستا را رفته بودم شهر خریدم برایشان پاستا پختم. وسایلم را جمع کردم و آماده شدم. دوست دارم همیشه صبح سفر بروم. رانندگی در تاریکی را دوست ندارم. فضای شب برایم وهم آلود جذاب است ولی راننده بودن مسئولیت بزرگی است همیشه فکر میکنم وظیفه اول راننده سلامت مسافران و ماشین است  و طبیعتا شب برایش دست و پا گیر است . توجه و حواس شش دانگ میطلبد. پاستا را که حاضر کردم، هنوز نخورده بودیم (حوالی 8:30 شب 31 خرداد) صدای هواپیما امد. بنظر یک هواپیما نبود صدای یک فوج هواپیما بود تا بیست دقیقه میشنیدم. رفتم بیرون و اسمان را نگاه کردم اما نتوانستم در تاریکی شب نشانی ازشان ببینم. با خودم فکر کردم خلبان جت جنگی هم مثل رانندگی روی جاده در شب سخت تر است؟ بعد پیغام پیوست ارتش امریکا با بمب افکن هیا معروفش به اسرائیل را شنیدم. باید نگران باشم. کاش نگرانی کاری از پیش می برد.

بچه ها خوابیده اند. من هم باید بخوابم. صبح زود باید بیدار شوم و رانندگی کنم. توی تاریکی گورستان نشسته ام. با مهدی تلفنی صحبت کردم و وضعیت تهران را پرسیدم. مهدی تهران را ترک نکرد. امیرحسین هم برگشته گفت اوضاع از زمان رفتنمان آرام تر است. گوش یرا که قطع میکنم همان جا روی قبر آقا سید  مینشینم. نمیدانم چه مدت یا به چی اما توی تاریکی وسط قبرها نشسته ام. مهتاب کمی زمین را روشن کرده، آسمان پر از ستاره است. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
Hamidoo

روزنگاری جنگ- روز هشتم

لعنت ابدی به مسببان جنگ

مشکل نان حل شده. نانوایی های شهرستان پیوسته صبح تا عصر پخت میکنند. سهمیه بندی دارند. ولی صف های کوتاه تر از قبل شده است. سر سفره صبحانه یکی خبر رشت را داد. اینترنت جهانی قطع است. صدا و سیما  اخبار را با تاخیر و انتخابی مخابره میکند. فوری به رفقا و همکارانی که میدانستم در گیلان یا اطراف رشت اند پیغام دادم. یکی یکی جواب دادند. خبر درست بود. شهرک صنعتی سپید رود هدف حمله قرار گرفنه بود. یکی از رفقا  در پاسخ گفت چهار انفجار بود. انگار توی حیاط خانه مان بود با اینکه چند کیلومتر ازما فاصله داشت. نگران شدم. این شبها حوالی 1 تا 2 بامداد صدای هواپیما میشنوم. هرچه چشم میگردانم چیزی نمیبینم اما اثرش را صبح روز بعد میشنوم. بردارم امروز صبح برگشت تهران. گفت دیگر نمیتواند تاب بیاورد باید سرکار هم حاضر شود. از طرفی هیچکس در خانه هایمان نبود. باید یکنفر میرفت و سر میزد. حوالی 9 صبح رسید بود. رفته بود به خانه ما هم سر زده بود. گفت اوضاع ظاهرا امن و امان است. تمام روز داشتم به این فکر میکردم این استراتژی ایزوله سازی چقدر بیشرفانه است. الان بحث جنگ است و موضوع جنگ رسانه ای پیش کشیده شده است. من خاطرم هست از خرداد 88 و بعد ها  دی 97 و آبان 98 و  حتی جنبش مهسا هم اولین کاری که شد قطع کردن یا اختلال در اینترنت بود. آنموقع که دیگر جنگ با بیگانه مطرح نبود. کلافه کننده است.

با بچه ها خودم را سرگردم کردم. باهاشان بازی میکنم. تحمل دیدن شبکه خبر و اخبار صدا و سیما را ندارم. عین کندن رویه یک زخم کهنه است. هر بار باهاش ور میروم باز خونریزی میکند. هر بار همان نسخه قبلی است. صبح تا غروب میگویند ما فلان نقطه را زدیم. اما نمیگویند او کجاها را زده؟ چندتا مادر بی فرزند شدند چندتا خانواده بی پدر ؟ نمیگویند چند تا کارگر بیکار شده است؟ میگویند هر روز حمله چند میلیارد شِکل هزینه روی دست اسرائیل گذاشته است اما هیچ برآوردی از هزینه جنگ برای خودمان ارائه نمیدهند. نمیدانم برگردم سر کار چه پیش خواهد اماد نمیدانم اصلا برگردم کاری وجود دارد. اینها همه اخباری است که بایدراجعش حرف زده شود. همین حالا وقتش است،اصلا این ها باید معیار ادامه یا اختتام جنگ باشد نه خونخواهی و عداوت و غرور و ...

با بچه ها بازی میکنم. منچ و ماوپله، بازی روی تبلت، فوتبال، هرچه که بشود. خودم هم دور میشوم از این  فکرها.

عصری یکی از همشهری ها با پیگیری فراوان توانست از اداره آب شهرستان آب برایمان بگیرد.بنظرم نقش او در مقیاس کوچک الان از رییس جمهور بیشتر است. خانه های اینجاتانکر دارند. تقریبا تا خرداد مشکلی نیست همان منبع سنتی جواب است. اما خرداد تا اواخر شهریور مشکل اول اینجا اب است . مالکین باغ ها اجازه تخصیص اب به خانه ها نمیدهند. بنظرم اصلا کشاورزی شان توجیه ندارد. درخت  گردو بادام دارند در حداقل راندمان. گندم و جو را به شکل دیم میکارند. آن شبکه کذایی استانی بجای آنکه اخبار جنگ و سرود حماسی پخش کند واجب تر است بیایید راجع مسائل اب حرف بزند. شیوه های کشاورزی مدرن و پر بهره اموزش دهد و با سیاست گذاری درست مشکل اب را رفع کند. این قضیه خیلی مقدم تر از جنگ بوده و یقین دارم جنگ هم که تمام شود باز گریبان گیر خواهد بود.

نوبت آب ما 22:45 رسید. خیلی مدیریت کرده بودیم. ما مجموعا دو مخزن به ظرفیت 3000 لیتر داریم. که 2000 لیترش را امسال اضافه کردیم. طی یک هفته کلا 1000لیتر مصرف کرده بودیم و مخزن ها تقریبا پر بودند. البته این وسط حداقل 500 لیتر هم از منابع دیگر جایگزین کرده بودیم. تا حوالی 23:30 طول کشید مخزن پر شود. خیالم کمی آسوده شد. رفتم دوش گرفتم. چای دم کردیم و خوردیم.اخبار مذاکره وزیر خارجه در ژنو را که میپرسم به جمع بندی نمیرسم.یکی میگوید آتش بس نزدیک است. یکی میگوید نه گفته میزنیم و صلحی در کار نیست. بنظرم تحلیلی وجود ندارد هرکس بر مبنای منبعی که خبر را شنبده حرف میزند. چایم را میخورم و میروم رختخوابم را پهن میکنم توی دلم به همه مسببان جنگ لعنت میفرستم

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hamidoo

روز نگاری جنگ- روز هفتم

شب خنک و آرامی بود. ولی بدون اتفاق تمام نشد. حوالی 6 صبح صدای هواپیما های جنگنده توی روستا آمد. برادرم بلند شده بود رفته بود روی تپه و بلندی و آسمان را تماشا میکرد. گورستان روستای واشقان بر بلندی ساخته اند. تجربه عجیبی بود ایستادن روی خاک و میان مردگان و دیدن ابزار مرگدر آسمان. البته چیز زیادی ندیدیم. برگشتیم، بچه ها خواب بودند. دوست نداشتیم بیدارشان کنیم. بیدار شدن بچه ها غیر از اینکه سوهانی بر روح پاکشان است دردسر برای خودمان هم هست. خنکای صبح بود. میشد دوباره خوابید. دراز کشیدیم هنوز چشمم گرم نشده بود که تلفنم زنگ خورد. مهدی بود. حالم را پرسید و از خنداب پرسید. نگران بود که نزدیکم باشد. اما خنداب و آب سنگین از اینجا حدود 80کیلومتر راه است. شستم خبر دار شد که صدا جنگنده ها برای حمله به آب سنگین اراک بود. میدانستم آب سنگین خیلی خطر نشت تشعشات ندارد. اما خب چه چیزی در این ایام منطقی بوده که این یکی منطقی باشد. به مهدی اطمینان دادم که جایم امن است و اینجا خبری نیست. از دیشب نگران حمله به تاسیسات اتمی و نشت و مشکلات بعدش بود. نکبت مطلق است.

بچه ها بیدار شده بودند صبحانه خوردیم. خواهر و بچه دو ساله اش نیاز به حمام داشتند. از یکشنبه شب اب ندیده بودند. جمع کردیم رفتیم شهر خانه آن فامیل دورمان که او هم از تهران تازه امده بود. خانه اش پناه امنی بود. دوتا ماشین شدیم و رفتیم. من قبلش مادرم را رساندم به پنجشنبه بازار، جوی یک بانک چک کردیم که ببینیم کارت های بانکی اش کار میکند؟ بانک سپه هنوز اختلال داشت  جواب نمیداد. کار ت خودم هم پاسارگاد بود و قطع بود. توی ماشین کارت دیگری هم داشتیم. خلاصه کارتها را دادیم قرار شد از خواهرم بخواهم مقداری پول برای کارت لانک ملت مادرم کارت به کارت کند و رفتیم. مادر را نزدیک بازار روز پیاده کردم و رفتم سراغ خانه فامیل دور قرار بود مادر بزرگ و خاله هایم را از انجا سوار کنیم و برگردیم. ده تا بیست لیتری هم توی صندوق بود. دو تا ماشین گذاشته بودیم که پر کنیم و برگردیم. سر پایی دوش گرفتم. لباس هایم را هم همزمان توی لباسشویی شستند. دبه ها را پر آب کردیم و بار زدیم. سه نفر با من آمدند. چهار نفرهم با آن یکی ماشین.

ماشین من دست داماد بود چون ماشین خودشان بخاطر ریختن آوار و بسته شدن رمپ پارکینگ خانه قابل بیرون آوردن نبود. خود ماشین البته سالم بود اما امکان خارج کردنش فعلا نبود. ما زودتر زدیم بیرون و رفتیم دنبال مادرم. مادرم از شدت استرس هوش و حواس درستی ندارد موبایلش را نیاورده بود قبل اینکه پیاده اش کنم یک جا را با هم هماهنگ کردیم که همینجا دنبالش بیایم. خرید ها را چیدم داخل صندوق و راه افتادیم سمت روستا. فروشگاه ها و بازار روز فرمهین کوچک است . حجم مسافر و جنگ زده‌ها آنقدری بوده که کم آورده است. فروشگاه های افق کوروش و جانبو تقریبا خالی است. فروشگاه های کوچک تر هم کالاهای اساسی را سهمیه بندی کرده اند. اما وضع از دو روز پیش خیلی بهتر است. 

ظهر رسیدیم روستا. با مهمان ها نهار خوردیم. تقریبا سالها بود چنین جمعی دور هم جمع نشده بودیم. چندتا از اقوام که شنبده بودند مادرم بزرگم آمده، آمدند و بهش سرزدند. شب جمعه بود. اهالی اینجا قبل غروب آفتاب جمع شده بودند توی قبرستان و زیارت اهل قبور میکردند. مراسم مهمی است برایشان هر شب جمعه قبل از غروب جمع میشوند. خیرات میدهند هم را میبینند و برای شادی در گذشتگان و اقوام هم دعا میکنند. طبیعی بود بحث امروز حول محور جنگ میچرخید و نگرانی آدم ها. عصری هر چه اصرار کردیم مادر بزرگ نماند. وضعیت جسمانی اش نیازمند سرویس فرنگی است و شستشوی زیاد که اینجا امکاناتش کم است. سوار ماشین شدم و برگرداندمشان شهر. باز هم ده تا بیست لیتری خالی بردم که پر کنم. ماشین سبک بود و مشکلی نبود. 

افتاب غروب کرده بود که رسیدم . مسافرها را پیاده کردم. بیست لیتری ها را پر کردم و خیلی معطلش نکردم. یک خط بنزین کم کرده بود. رفتم پمپ بنزین، خلوت شده بود و اصلا صف نبود. دو تا مامور انتظامی توی پمپ بنزین بودند و وضعیت را کنترل میکردند. جمع بنزین ها که کسی با جایگاه دار لایی نکشد و تک و توک ماشین ها را می پاییدند که بیشتر نزنند. رفتارشان اما محترمانه بود و حرف نمیزند. شوهر خاله ام گفت برای خواهرم که خانه اش تخریب شده و هدف موشک بوده  آستنرا بگیرم . داروی اعصاب است. دو تا داروخانه سر راه رفتم. قیامت بودند. گمانم مشتری های سه ماهشان را یک شبه تجربه کرده بودند. چند تا اقوامشان که انها هم پناه اورده بودند بهشان کمک میکردند.آسنترا تمام کرده بود. دوباره زنگ زدم به دکتر گفت سرترالین هم بگیری خوب است . یک ورق گرفتم و برگشتم. خانه که رسیدم همه شام خورده بودند. شام مرا روی کتری گذاشته بودند گرم بماند. بعد شام هر شب چک میکنم که ببینم میتوانم به اینترنت وصل شوم یا نه؟ اما خبری نبود. هیچی نمیتوانستم باز کنم. حوصله اخبار های تکراری و گنده گوزی های شبکه خبر را نداشتم. شبکه پویا داشت انیمیشن  UP را نشان میداد. وضعیتم شبیه آقا فردریکسن بود. با این تفاوت که آقای فردریکسن خانه اش را با چند صد بادکنک با خودش بسته بود و میکشید اما ما همش به خانه فکر میکردیم. هیچوقت فکر نمیکردم دلم برای دوش خانه مان تنگ شود. دلم برای باغچه کوچکم ، گلدان هایم که حالا حتما تشنه اند.کاش زودتر بشود برگردیم.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Hamidoo

روزنگاری جنگ- روز اول

تو هنوز نمیدانی چه بلایی بر سرت رفته

کولر آبی را شبها روشن نمیکنم. هم دست وپا درد میگیرم هم بنظرم در این وضعیت بی آبی چند صد لیتر مصرف آب روی دستمان میگذارد. شبها پنکه روشن میکنم. پنجره را توری زده ام و نیمه باز میگذارمش که هوا هم تهویه شود. نیمه های شب حس کردم طوفان شد و موجی از گرد خاک امد، بعد یک صدای بلند انفجار شنیدم. سر شب موقع خواب توی خیابان ما عروسی بود گمان بردم باز همان ها هستند دارند ترقه در میکنند. به مردم آزار لعنت فرستام. پنجره را بستم و خوابیدم. شش صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. برادرم بود. برای دیدن پدر و مادرم با زن و بچه راهی شهرستان شده بودند. دستم راستم زیر تنم مانده بود و کرخت شده بود. نمیتوانستم  گوشی را جواب دهم. به هر والزاریاتی بود جواب دادم. با لحن پر استرسی از اوضاع تهران پرسید:

- حمله کرده؟ زده؟ صدایی نشنیدی؟

پشت هم فعل ردیف میکرد. نمیدانستم چه بگویم. مغزم هنوز بیدار نشده بود.گفتم:

- نه خبری نیست. فعلا که آرومه حالا میبینم خبرت میدم.

گوشی را قطع کردم تلویزیون را روشن کردم. زیرنویس تلویزیون داشت خبر کشته شدن سلامی فرمانده سپاه را میداد. بعد یک تصویر از سردار باقری فرمانده ستاد مشترک نشان داد. متنی که اخبارگو میخواند پیغامی شبیه این داشت که سحرگاه امروز دشمن صهیونیستی در اقدامی خرابکارانه سرداران را مورد حمله قرار داده است. شستم خبردار شد طوفان و صدای مهیب دیشب باید ربطی به ماجرا داشته باشد. تلویزیون تصویر دکتر طهرانچی رییس دانشگاه آزاد و فریدون عباسی را نشان داد. هر لحظه نگرانی ام بیشتر میشد. با خودم فکر میکردم وقتی صداوسیما اینقدر سریع اسامی 5 نفر را گفته حتما حمله شدیدی بوده است. ریموت کنترل را برداشتم تلویزیون را خاموش کنم که خبری از انفجار در میدان نارمک شنیدم.خواهرم و کودک دوساله اش ساکن نارمک اند. ساعت هنوز هفت هم نشده بود. ترسیدم متوجه نشده باشند و خبر من استرس بیشتری بهشان بدهد. پیامک فرستادم. 

تلویزیون را خاموش کردم و اینترنت را چک کردم. چند عکس از حوالی میدان هفت نارمک منتشر شده بود. توی یکی از گروه واتساپ هم 13 تا پیغام جدید آمده بود. پیغام را که باز کردم دیدم همه میپرسند چه شده؟

سرم درد گرفته بود و فشارم افتاده بود. بلند شدم کمی توی خانه چرخیدم. چایی دم کردم و آبی به دست و صورتم زدم. برگشتم و دوباره اخبار را چک کردم. 

خواستم بلند شوم بروم جلوی خانه خواهرم که دیدم پیغامم را جواب داد. فوری بهش زنگ زدم. صدایی را متوجه نشده بود. در امن و امان بودند. خیالم کمی راحت شد. قرار بود یکشنبه 25 خرداد (فردای عیدغدیر) امتحان بدهم و میخواستم از تعطیلی دو روزه استفاده کنم و بخوانم. اما حالا نمیتوانستم بیخیال شوم و بروم سر درس و مشقم. حتی نمیتوانستم دوباره بخوابم. بلند شدم بادوچرخه رفتم تا میدان هفت. جمعیت زیادی سراسیمه ریخته بودند در محل، یک سمند انتظامی آمده بود و دوتا ماشین آتش نشانی خیابان را بسته بودند. چند آمبولانس هم جلوتر نزدیک محلی که موشک خورده بود پارک شده بود. دیدم آتش‌نشان ها یکی به یک در خانه ها را میزنند. آمار میگیرند و چک میکنند کسی بیهوش یا جان داده در خانه ها نمانده نباشد. 

فضا امنیتی بود. غیر از قیافه حیرت‌زده همسایه ها که با شلوارک و تاپ ریخته بودند بیرون، یکسری موتور سوار با پیراهن دو جیب توی خیابان بودند که پیدا بود اهالی محل نیستند. قیافه من با دوچرخه و کلاه هم کمی عجیب بود چون جز خودم هیچ دوچرخه سواری در خیابان نبود. 

برگشتم خانه. حداقل 4 یا 5 خانه آسیب جدی دیده بودند. برق قطع شده بود و محل انفجار بوی گاز و باروت و بویی شبیه سیم سوخته میداد.

تهران داشت بیدار میشد. اما بیداری صبح جمعه با بقیه جمعه ها فرق داشت. برگشتم خانه. برادرم یک بار دیگر زنگ زد. گفتم خبر هایم همین اندازه است که میدان هفت نارمک را زده اند. 

توی آن گروه واتساپی دوستان نزدیک چهل پیغام آمده بود و در مجموع دویست پیغام.  به تجربه یاد گرفته بودم که از این ماجرا بترسم.سرم درد گرفته بود. سعی کردم بخوابم که خوابم نبرد. یک قرص خوردم با یک بطری اب اتاق را تاریک کردم و سعی کردم بخوابم. 

حوالی سه بعداز ظهر بیدار شدم. سرم بهتر بود اما هنوز درد میکرد انگار یک شی سخت خورده بود توی ملاجم. یک چیزی عوض نهار جفت و جور کرم که بخورم با رفیقم برای ساعت 5 قرار دوچرخه سواری گذاشتم. باید با کسی حرف میزدم. پیغام های گروه استرسم را بیشتر میکرد. چک نکردم. رفتم توی حیاط به باغچه آب دهم همسایه دیوار به دیوارمان آتش‌نشان است. یعنی شرکت خدمات آسانسور داشت به صورت  داوطلب جذب آتش نشانی شد و بعد کامل آتش‌نشان شد. مهارتش در آسانسور بنظرم به کمکش آمد. از یک ماموریت آمده بود. برگشته بود خانه موهایش پیچیده و خاکی بود. داشت به و مرددیگر میکفت از ما کاری بر نمی آمد حجم ویرانی زیاد بود. همانطور شلنگ به دست گوشم در کوچه بود. گویا به یکی از مناطقی که بمب خورده اعزام شده بود و روایت اش دردناک بود نمیدانستم یا نمیخواستم بدانم روایت اش چقدر حقیقی است. حوالی پنج عصر خواستم بروم رفیقم را ببینم که دیدیم چرخ عقب دوچرخه ام پنچر است عجیب بود هرچه بادش زدم درست نشد. رفیقم پیغام دادم کجا موندی بهش گفتم در حال پنچر گیری ام. یادم افتاد یک تیوپ نو دارم حوصله پیدا کردن محل پنچری را نداشتم فوری رفتم تیوپ را در اوردم و عوضش کردم تا پنچری بگیرم و برگردیم ساعت 6 شده بود رفتیم سرخه حصار از مسیری که همیشه میرفتیم. کنار خروجی یاسینی یک بریدگی کوتاه است دوچرخه را بلند کردیم و گذاشتیم داخل پارک جنگلی. داخل پارک خلوت بود اما دکه ها و سوپر مارکت ها باز بودند. با دوچرخه تا بالای جاده سلامت رفتیم. بیشتر مواقع غروب ها میرویم آنجا و غروب افتاب را بر پهنه ی شهر تهران تماشا میکنیم. روی صندلی پارک یک گوشی موبایل پیدا کردیم. بنظر صاحبش یادش رفته بود گوشی اش جا مانده گوشی را گذاشته بود و رفته بود. یک دوچرخه سوار هم آمد دوچرخه دو کمک و هیبرد داشت. کم باد بود تلمبه میخاست. همانوقت که دوچرخه ام را پنچری گرفتم  تلمبه را وصل کردم به دوچرخه. تلمبه را دادیم بهش و منتظر شدیم یکی بیایید دنبال گوشی موبایل اما کسی نیامد. یکباره یک موشک از بالای سرمان عبور کرد. ترسیده بودیم. بعد پی در پی تلفن بهمان شد.ازمان میپرسیدند کجایید؟ مالک گوشی یا رفیقش هم زنگ زد. میخواست بیایید دنبال موبایل اما گویا درهای پارک جنگلی بسته شده بود و راهی نداشتند. خلاصه سریع جمع و جور کردیم گوشی را به صاحبش رساندیم و سریع به سمت خانه رکاب زدیم. شهر شلوغ شده بود و رانندگی ها وضع خوبی نداشت.خودم را رساندم خانه. بابا زنگ زد که خیلی بیرون نرو شهر امن نیست. جایی نرفتم دوش گرفتم حوالی ساعت 11 شب صدای ضد هوایی و پدافند بلند شد. از پنجره اتاق خوابم میتوانستم رد شلیک ها را ببینم. نورهای قرمز رنگ نقطه ای و صدای قوی تر شبیه صدای در کردن توپ دشت. تپش قلب داشتم. افتادم به آشپزی، میخواستم به قضیه فکر نکنم. صدای پدافند تا حوالی دو صبح آمد. تا ارام شدن صداها خوابم نبرد. ولی باور داشتم وارد وضعیت جنگی شده ایم و هنوز نمیدانم چه بلایی سرمان آمده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hamidoo

کتابفروشی مولی

امروز بعد مدتها برای کاری راهم افتاد به میدان انقلاب، کارم با دست انداز بالاخره انجام شد و دست آخر گفتم حالا که تا اینجا آمدم بروم کتاب “صدمیدان” را بگیرم. دو قصه اول را از روی نسخه الکترونیک خواندم(توی همین کانال هم با #صدقصه پیدا میشود)
بقیه اش ماند تا نسخه کاغذی را تهیه کنم اما انگاری کتاب چاپش تمام شده و تجدید چاپ هم نشده. راسته کتابفروش های انقلاب را گرفتم و آمدم جلو هر کتابفروشی که فکر میکردم ممکن است داشته باشد سوال میپرسیدم. اما نداشتند، تمام شده بود. از فخر رازی که گذشتم گفتم دیگر صرف ندارد برگردم تا ایستگاه انقلاب پیاده بروم تا برسم ایستگاه تیاتر شهر، خلاصه این وسط #کتابفروشی_مولی را دیدم. یاد دهه هشتاد و سالهای دانشجویی افتادم با احسان زیاد اینجا پلاس بودیم. آن زمان خیلی بیشتر از حالا امید داشتیم، خیلی تشنه حقیقت بودیم به سیاست علاقمندتر.
کتاب عالیجناب سرخ پوش را از همینجا خریدم، لذات فلسفه ویل دورانت را خریدم بردم پادگان وقتهایی بیکاری خواندم. دنیای سوفی و دو نمایشنامه بیضایی را از مولی خریدم و هدیه دادم.

صد میدان

رفتم داخل سلام کردم، پرسیدم :
کتاب صد میدان یوریک کریم مسیحی…
حرفم تمام نشده بود که فروشنده پرسید، یوریک همچین کتابی ندارد. مطمینی برای خودش است؟
مطمین بودم. دو قصه اش را با صدای خودم خوانده بودم. فوری توی گوشی سرچ کردم عکس جلد را پیدا کردم نشانش دادم.
گفت : حق با توست من اشتباه کردم
بعد توی سیستمش سرچ کرد.
نداشت تمام کرده بود.
متعجب گفت یوریک مگه عکاس نبود؟!؟
آخرین تیرم هم به سنگ خورده بود تا قیافه‌ام را دید گفت: بذار یه زنگی بزنم همکارها شاید داشته باشن. بعد یک کاغذ برداشت شماره ای را گرفت. ده ثانیه طول نکشید گفت دارند میخواهی. ۲۴۰٫۰۰۰ تومان؟
گفتم: بله
کتاب قطوری است ۲۴۰ هزار تومان طبیعی است با این قبمتها
پرسیدم کجا باید برم تحویل بگیرم؟
گفت: هیج جا همینجا بمان پنج دقیقه دیگه میارن.
خوشحال شدم. رفتم همان انتهای مغازه که سقف کو‌تاهی دارد مشغول ورق زدن کتابها شدم.
مقدمه «فیلسوف مسطح-حاتم قادری» را خواندم. وسواسش را در انتخاب دوست داشتم اما از فضای من دور بود. بعد یک کتاب دیگر. شانسی برداشتم. کتاب «عوضی ژوئل اگلوف بود با ترجمه اصغر نوری»، شروعش میخکوب کننده بود. صفحه چهار بودم که کتابم رسید. دو همکار با هم پچ پچی کردند. در نهایت آنکه ازش پرسیده بودم گفت: *کتاب ۲۴۰۰۰ تومان است. همین قیمت درست است. مبارک باشد*
باور پذیر نبود، آنچه اینهمه دنبالش گشتم به قیمت باور نکردنی چاپ ۱۳۹۳ دستم رسیده بود.
نمیدانستم چطور از کتابفروش تشکر کنم. کتاب ژوئل اگلوف را هم برداشتم رفتم حساب کردم. کارت کتابفروشی را هم گرفتم.
این پست کوتاه را هم برای آنها نوشتم. چون اولاً جستجوگر بودند، ثانیاً شرافتمند.
پس اگر کتاب میخواهید یک سر بهشان بزنید. کتابفروشی کم داریم، کتابفروش درست حسابی کمتر و انسان شریف خیلی خیلی کمتر

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo

راه این است، چاه این است.

امسال دقیق 13 سال است که کار میکنم. بعد از دانشگاه و سربازی رفتم سر کارو هفت سال اول در یک شرک تولیدی در 45 کیلومتری جنوب تهران کار میکردم. در یک شهرک صنعتی که مسیر دسترسی جز خودرو سواری نداشت. سرویسی بود که مارا میبرد و می آورد. عملا  خارج شدن در میانه روز و انجام کار دیگر در آن شهرک دور افتاده مفدور نبود. اما 6 سال است در شرکت دیگری در تهران مشغول بکارم. در میانه شهر، فاصله شرکت تا خانه حدودا 12 کیلومتر است اما زمانی مصروف برای دسترسی به محل کار گاهی همان زمانی است که در شهرک صنعتی بودم. روزی دو ساعت تا سه ساعت صرف رانندگی در ترافیک میشود. استرس های زیادی وارد میشود. تازه من مشکل جای پارک و هزینه و ریسک های دیگر را ندارم. وقتی 20 ساله یا 22 ساله بودم خیلی علاقه داشتم ماشین داشته باشم و در شهر رانندگی کنم. ولی حقیقتش را بخواهید الان اصلا از رانندگی در شهری مثل تهران لذت نمیبرم. برایم اعصاب برانگیز است و نوعی فرسایش با خود بهمراه دارد. قبل تر راننده های تاکسی را دیوانه میپنداشتم الان میفهمم واکنش روانی به این همه تنش فقط نوعی دیوانگی و لاقیدی است. امروز نقشه کامل خطوط 11 گانه مترو تهران منتشر شد. یعنی قرار است تا سال نمیدانم چند تهران از منظر دسترسی به مترو همچین شکلی بخودش بگیرد. طرح مترو در ایران از سال 1355 آغاز شده بود و برنامه ای 20 ساله بود. یعنی اگر انقلاب رخ نمیداد با احتساب یک یا دو سال تلرانس سال 1375 باید شبکه مترو در تهران تکمیل میشد. طبعا اگر انقلاب رخ نمیداد وضعیت جمعیتی و معماری و مدیریت شهری تهران هم متفاوت بود. کاری به گذشته ندارم باور دارم اگرهمین حالا بودجه ها کنترل شود و قیمت های غیر تحریمی و پیمانکارهای رقابتی به میدان بیاییند قطعا هزینه سیو شده در کاهش مصرف سوخت، کاهش تعداد تلفات، کاهش الودگی هوا، کاهش  میانگین دما و درنتیجه کاهش مصرف آب و برق در تهران بارها بیش از هزینه های صرف شده در متزو خواهد بود.

یعنی کلاف سر درگم اتفاقا راهکارهای ساده دارد. شبکه مترو و پاک را توسعه بده، اگر کسی خواست از ماشین شخصی استفاده کند هم استفاده کند ولی هزینه اش را بپردازد. مسئله مدیریت شهری در ایران عدم جایگزینی راهکاراست . یعنی می گویند طرح آلودگی هوا داریم ولی نمیگوید اگر ماشین نیاریم چطور به کارمان برسیم؟ مترو تهران ظرفیت سه میلیون سفر شهری روزانه را دارد؟ وقتی این منطقه نه مترو دارد نه اتوبوس نه تاکسی چرا باید سوار خودرو شخصی نشوم؟ وقتی بنزین از آب معدنی ارزان‌تر است چرا نباید هر هفته بروم باک ماشینم را پر کنم و قیافه متجددانه به خودم بگیرم؟

مسئله ساده است. راهکار هم حی و حاضر است فقط مسئله انگیزه است که میخواهی کاری برای کمک به مردمت انجام دهی یا آمده ای برای کار دیگر.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hamidoo